خورشیدوماه4

Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 · 1403/08/24 01:35 · خواندن 1 دقیقه

#پارت۴

 

 

بعد منو به سمت خودش چرخوندو با مهربونی نگاهم کرد و گفت:آخه من بدونه تو چی کار می کردم دختر خوشگلم...

منم یه بوسه ی کوچیک روی گونش کاشتم و باهم از اتاق خارج شدیم مامانم وسایلاشو برداشت و منو آیسان باهم در خارج شدیم و مامانم پشت سرمون حرکت می کرد...

 

وقتی سوار ماشین شدیم بابا استارت زد و ماشینو به حرکت در آورد حدود ۵ دقیقه سکوت توی ماشین پا ورجا بود...

 

یهویی نگاهم به یه سوپر مارکتی خورد ...

و ناخودآگاه خودمو از گردن بابا آویزون کردم و از پشت مثله مجرما گردنشو گرفتم و مظلوم و  باناز توی گوشش گفتم... 

بابای ....خوشگلم  یه چیزی یادت نرفته...؟!

_نه...

 

_با این حرفش... لب و لوچمو آویزون کردم و مثله گربه ی چکمه پوش براش مظلوم نمایی کردم...

 

_باشه...باشه چشماتو واسه من اون جوری نکن ببینم ...

 

مامان و آیسان که از حالت قیافه ی بابا کم مونده بود از خنده منفجر بشن جلوی دهنشو نو گرفتن....و ریز ریز می خندیدن...

 

بابا ماشین و نگه داشت و رفت سمت سوپر مارکت و بعد حدود ۱۰دیقه با دوتا مشمای بزرگ پر از خوراکی های مختلف وارد ماشین شد....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و پایان پارت ۴

🌹🤍🖤🌹