#پارت۳
بعد از کلی صحبت کردن آخر سر مامان و بابا توی این جنگ پیروز شدن و دیگه نمی تونستم مخالفتی باهاشون بکنم...
دیگه باید کم کم حاضر می شدم تا بریم روستا چمدونم و از بالای کمد برداشتم و گذاشتمش روی تختم وبازش کردم و بعد از کلی فکر کردن درباره ی لباسم تصمیم خودمو گرفتم ...
رفتم سمت کمدم و چند تا کراپ و شلوار بگ و یه هودی پشمی قهوه ای و یه کیف پر از کش و گل سر و شونه و لوازم شخصیم برداشتم کاپشن قرمز و پافر مم محض احتیا برداشت اگه یه موقع هوا سرد شد بپوشم ،کلی هم لوازم آرایشی و چند تا ساعت اسپرت که هر کدومشون با یکی از لباسام ست می شد و یه دست لباس متفاوت برداشتم
یه دست لباس لی کوتاه که سه تیکه بود برداشتم و مو هامم بالا دم اسبی بستم ویه گیره ی ستاره ای بزرگ طلایی به موهام زدم و چند شیشه ام عطر برداشتم وگذاشتم داخل چمدون و نشستم جلوی میز توالت و شروع به آرایش کردن کردم بعد حدود ۱۰دیقه کارم تموم شد وای که چقدر خوشگل شدم من...
درحالی که واسه خودم قربون صدقه می رفتم توی هوا واسه خودم یه بوس کوچولو فرستادم....
خب بزار ببینم همه چیم و برداشتم دیگه...
رفتم سمت جا کفشی و کتونی های سفید و که خیلی هم خوشگل بود و شبا به خاطر نوارای رنگیش می درخشید و پوشیدم....
.
.
.
.
.
.....
.
و یه جفتم از همون مدل رنگ سیاهشو توی دستم گرفتم و داخل آینه برای آخرین بار به تیپ پسر کشی که زده بودم نگاه کردم تا خواستم از در خارج بشم مامان اومد سمتم و اطراف گردنمو نگاه کرد و با عصبانیت بهم توپید...
تو چرا گردنبندتو ننداختی ؟
_آخه مادر من اون گردنبند واسه هزار سال پیشه من اونو می خوام چی کار تیپمو خراب می کنه....
با لب و لوچه ی آویزون به قیافه ی مامان نگاه کردم تا بلکه بی خیال بشه اما نه دست بردار نبود...
سریع دستمو گرفت و کشون کشون بردم داخل خونه و با یه حالت عجیب که تا حالا ندیده بودمش به صورتم نگاه کرد و اخماشو بیشتر برد توی هم و گفت:
زود باش بگو ببینم کجا قایمش کردی؟
با انگشت اشارم به کشوی میز تحریرم اشاره کردم و سریع کشو رو باز کرد و هول هولکی گردنبدو به گردنم بست و این رفتاراش برام خیلی عجیب و غریب بود ...
(میز توالت همون میز آرایشه ) واسه اونایی که نفهمیدن...
خب دیگه این پارتم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بگید ...
راستی این داستان یا بهتر بگم رمان از نظر تخیلی نوشته شده و اصلا واقعیت نداره ...
فقط اینکه داخل ایران این اتفاقا می افته
تعداد پاراتا به نظرات و لایک هاتون بستگی داره...
#خورشیدوماه
#پارت۳
#نویسنده:.a.t.
🤍🖤