سیاه و سفید

سیاه و سفید

خورشیدوماه4

Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 · 1403/08/24 01:35 ·

#پارت۴

 

 

بعد منو به سمت خودش چرخوندو با مهربونی نگاهم کرد و گفت:آخه من بدونه تو چی کار می کردم دختر خوشگلم...

منم یه بوسه ی کوچیک روی گونش کاشتم و باهم از اتاق خارج شدیم مامانم وسایلاشو برداشت و منو آیسان باهم در خارج شدیم و مامانم پشت سرمون حرکت می کرد...

 

وقتی سوار ماشین شدیم بابا استارت زد و ماشینو به حرکت در آورد حدود ۵ دقیقه سکوت توی ماشین پا ورجا بود...

 

یهویی نگاهم به یه سوپر مارکتی خورد ...

و ناخودآگاه خودمو از گردن بابا آویزون کردم و از پشت مثله مجرما گردنشو گرفتم و مظلوم و  باناز توی گوشش گفتم... 

بابای ....خوشگلم  یه چیزی یادت نرفته...؟!

_نه...

 

_با این حرفش... لب و لوچمو آویزون کردم و مثله گربه ی چکمه پوش براش مظلوم نمایی کردم...

 

_باشه...باشه چشماتو واسه من اون جوری نکن ببینم ...

 

مامان و آیسان که از حالت قیافه ی بابا کم مونده بود از خنده منفجر بشن جلوی دهنشو نو گرفتن....و ریز ریز می خندیدن...

 

بابا ماشین و نگه داشت و رفت سمت سوپر مارکت و بعد حدود ۱۰دیقه با دوتا مشمای بزرگ پر از خوراکی های مختلف وارد ماشین شد....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و پایان پارت ۴

🌹🤍🖤🌹

 

 

 

 

 

 

 

 

خورشید وماه3

Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 · 1403/08/20 00:34 ·

 

 

#پارت۳

 

 

 

بعد از کلی صحبت کردن آخر سر مامان و بابا توی این جنگ پیروز شدن و دیگه نمی تونستم مخالفتی باهاشون بکنم...

دیگه باید کم کم‌ حاضر می شدم تا بریم روستا چمدونم و از بالای کمد برداشتم و گذاشتمش روی تختم وبازش کردم و بعد از کلی فکر کردن درباره ی لباسم تصمیم خودمو گرفتم ‌...

رفتم سمت کمدم و چند تا کراپ و شلوار بگ و یه هودی پشمی قهوه ای و یه کیف پر از کش و گل سر و شونه و لوازم شخصیم برداشتم کاپشن قرمز و پافر مم محض احتیا برداشت اگه یه موقع هوا سرد شد بپوشم ،کلی هم لوازم آرایشی و چند تا ساعت اسپرت که هر کدومشون با یکی از لباسام ست می شد و یه دست لباس متفاوت برداشتم

 

یه دست لباس لی کوتاه که سه تیکه بود برداشتم و مو هامم  بالا دم اسبی بستم ویه گیره ی ستاره ای بزرگ طلایی به موهام زدم و چند شیشه ام عطر برداشتم وگذاشتم داخل چمدون و نشستم جلوی میز توالت و شروع به آرایش کردن کردم بعد حدود ۱۰دیقه کارم تموم شد وای که چقدر خوشگل شدم من...

 

درحالی که واسه خودم قربون صدقه می رفتم توی هوا واسه خودم یه بوس کوچولو فرستادم....

 

خب بزار ببینم همه چیم و برداشتم دیگه...

رفتم سمت جا کفشی و کتونی های سفید و که خیلی هم خوشگل بود و شبا به خاطر نوارای رنگیش می درخشید و پوشیدم....

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و یه جفتم از همون مدل رنگ سیاهشو توی دستم گرفتم و داخل آینه برای آخرین بار به تیپ پسر کشی که زده بودم نگاه کردم تا خواستم از در خارج بشم مامان  اومد سمتم و اطراف گردنمو نگاه کرد و با عصبانیت بهم توپید...

 

 

تو چرا گردنبندتو ننداختی ؟

 

 

 

_آخه مادر من اون گردنبند واسه هزار سال پیشه من اونو می خوام چی کار تیپمو خراب می کنه....

 

با لب و لوچه ی آویزون به قیافه ی مامان نگاه کردم تا بلکه بی خیال بشه اما نه دست بردار نبود...

 

سریع دستمو گرفت و کشون کشون بردم داخل خونه و با یه حالت عجیب که تا حالا ندیده بودمش  به صورتم نگاه کرد و اخماشو بیشتر برد توی هم و گفت:

 

زود باش بگو ببینم کجا قایمش کردی؟

با انگشت اشارم به کشوی میز تحریرم اشاره کردم و سریع کشو رو باز کرد و هول هولکی گردنبدو به گردنم بست و این رفتاراش برام خیلی عجیب و غریب بود ...

 

 

(میز توالت همون میز آرایشه ) واسه اونایی که نفهمیدن...

 

خب دیگه این پارتم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بگید ...

راستی این داستان یا بهتر بگم رمان از نظر تخیلی نوشته شده و اصلا واقعیت نداره ...

فقط اینکه داخل ایران این اتفاقا می افته 

تعداد پاراتا به نظرات و لایک هاتون بستگی داره...

 

#خورشیدوماه

#پارت۳

#نویسنده:.a.t.

🤍🖤

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خورشیدوماه2

Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 · 1403/08/18 14:01 ·

#خورشیدوماه 

#پارت۲

 

_آخه یعنی چی مامان من نمی خوام دوباره  برگردیم به اون دیونه خونه خودت که می دونی اهالی روستا یه مشت دیونه ان

فک می کنن خوناشاما واقعین...

آخه مگه الان احدِبوقه 

فک کنم فیلم تخیلی زیاد نگاه می کنن...

_می دونم دخترم ولی خب چی کار کنم؟ ‌

باید بریم پیش مادر بزرگ حالش بده

_آخه مامان من از اهالی اونجا می ترسم  از بس دیونه بازی درمیارن...

_آروم باش...

 

_چیزی نمیشه من پیشتم  نترس ببین راستشو میگم اگه وضع مادر بزرگت اون طوری نبود باور کن راضی نبودم بریم اونجا  من خودمم زیاد شجاع نیستم خودتم می دونی که ...

 

_با این حرفش باعث شد یه خنده ی کوچیکی  روی لبام نقش ببنده...

صدای بابا از راه رو می اومد که داشت مارو صدا میزد و می اومد این سمت ...

 

 

🤍🖤

 

تا پارت بعد خدافظ...

 

.

 

.

 

.

#خورشیدوماه 

#پارت۲

#نویسنده:.a.t.

 

 

 

خورشیدوماه

Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 Deniz_Faraji_2024 · 1403/08/18 13:45 ·

#پارت۱ 

#خورشیدوماه 

....

آیسودا:اوف...

بلاخره آخرین روز مدرسه ام تموم شد سلام تعطیلات دلم برات تنگ شده بود خودمو پرت کردم روی تخت و به سه نرسیده به خواب رفتم...

بعد حدود دو‌...سه ساعت با نوازش دست مامان از خواب بیدار شدم

دستشو نوازشوار کشید روی صورتم و خیلی آروم سرشو آورد کنار گوشم و گفت:...

یه خبر باحال دارم واست دخترم می خوای بشنویش...

با ذوق سرمو بالا پایین کردم و به چشماش نگاه کردم...

باخوشحالی دستامو گذاشتم روی دستشو گفتم...

حاضرم بگو...

با حرفی که زد لبو لوچم آویزون شد ...

خدایا اینو دیگه کجای دلم بزارم...

🖤🤍

.

 

.

 

.

تا پارت بعد خدافظ...

#خورشیدوماه 

#نویسنده:.a.t.

#لایک 

#کامنت